.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

داستان جالب

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً. چه سوال؟

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان جالب , مطالب جالب , داستان پندآموز , داستان زیبا , مطالب پندآموز , مطالب زیبا , مطالب خواندنی , داستان های خواندنی , داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 707
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : pj
ت : جمعه 30 خرداد 1393

داستان پیر مرد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه ...

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان پیر مرد , داستان , داستان پندآموز , مطالب جالب , مطالب خواندنی , مطالب زیبا , داستان زیبا , داستان خواندنی , داستانک , داستان جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 843
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : دو شنبه 18 فروردين 1393

دوست واقعی

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

 

با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"

 

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

 

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

 

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: دوست واقعی , داستان , داستان پندآموز , داستان دوست واقعی , دوست , بهترین دوست , مطالب جالب , مطالب پندآموز , مطالب ریبا , داستان زیبا , مطالب خواندنی , داستان های خواندنی ,
:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : دو شنبه 18 فروردين 1393

داستان

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته وارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبارمشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید

  کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان جالب , مطالب جالب , داستان پندآموز , داستان زیبا , مطالب پندآموز , مطالب زیبا , مطالب خواندنی , داستان های خواندنی , داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 912
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : یک شنبه 17 فروردين 1393

چقدر زود دیر میشود

وارد خونه شد و چشمش که به دیوار افتاد بهت زده شد!

دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود!

نتونست خودش رو کنترل کنه و حسابی سرش داد زد و ...

فردا روز پدر بود.

دخترک ، قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت :

بابائی ...



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: چقدر زود دیر میشود , داستان چقدر زود دیر میشود , داستان , مطالب جالب , داستان پندآموز , مطالب پندآموز , داستان زیبا , داستان جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : pj
ت : شنبه 16 فروردين 1393

گفتار نیک ، کردار نیک ، پندار نیک

داستان کوروش و دختر

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سرتان ایستاده.

دخترک برگشت ولی کسی را ندید.

کوروش گفت:تو اگر عاشقم بودی هیچ وقت پشت سرت را نگاه نمیکردی.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوروش , داستان کوروش و دختر , داستان , داستان پندآموز , مطالب جالب , داستان زیبا , کوروش ,
:: بازدید از این مطلب : 1812
|
امتیاز مطلب : 154
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
ن : pj
ت : شنبه 16 فروردين 1398
.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
پشتیبانی